وقتی فرشته برای آخرینبار برای خداحافظی به لیلی رسید، گفت: یادت باشد تو وارد زمین میشوی. زمینی که بارهای سنگینی به دوشت میاندازد، زخمها برمیداری، وشاید هم بشود گفت آنچه تو باید به دوش بکشی، ناممکن است، حتی برای کوه،
اما تو میتوانی وباید بتوانی، چون قرار است بیقرار باشی، ناپیدا وگم، نام تو لیلیست، لیلی هم یک اسم نیست، بلکه تمامی اسامیست، زمین هم بدون تو کسی را نخواهد پذیرفت، پس همیشه خودت باش .
خودی که بیبهانه زندگی میکند، بیبهانه میسوزد، بیبهانه عشق میورزد ،بیبهانه انار دلش ترک میخورد، فقط همین را بدان که تو پایان تشنگیها هستی.
دنیایی که واردش میشوی، آزمونهای سختی میگیرد ولی اگر عاشقانه زندگی کردن را بلد باشی، سربلندی.
یادت باشد تمام ناکامیها ومشکلات از عشق واهمه دارند.
تو باید عشق را به خوبی انتشار دهی .تو باید جاودانگی را معنا کنی .
و لیلی، به زمین آمد و یاد میکند روزی را که خدا داشت با مشتی خاک خود را در او میدمید و اکنون لیلی بعد از موجود شدن، اولین چیزی که یادش آمد، عاشقی بود،
او عاشق بود .او باید عاشق بماند .